صداي مرا مي شنويد

مرضيه گلابگير اصفهاني
mostafahekmat@yahoo.com

صداي مرا مي شنوييد ؟

چشم هاي توي آيينه به من نگاه مي کند .من گلي اصفهاني هستم.اين اسم را شايد بعدا روي خيلي از کتاب هايم ببينيد . حالا که مي گويم گلي اصفهاني باز انگار يک چيزی توي گوشم زنگ مي خورد يک زنگ بزرگ , نه مثل زنگوله که مي گويد ؛ جرينگ , جرينگ و نه مثل يک ناقوس مثل همان ها که توي فيلم ها بالاي کليسا ها هست که مي گويد ؛ دُلنگ , دُلنگ .
يک زنگي که شکلش مثل آن هاست اما صدايش وسط اين دو تاست . انگار خبري دارد که خيلی مهم است . مهم تر از خبر کردن براي رفتن به يک فريضه ديني و يا اينکه يک بزغاله به صاحبش بگويد من اين جايم .مي گويد که بايد چيزي شروع شود .مي گويد جلنگ , جلنگ و بعد همه جا ساکت مي شود .
سکوتي که انگار هميشه بوده است و حالا که مي گويم من گلي اصفهانيم , انگار جرات پيدا مي کنم , باد مي شوم و بزرگ مي شوم وبعد از هيچ چيز نمي ترسم . هوا آبي مي شود , باد نمي آيد ولي من همان طور باد مي شوم و بعد صداي مادرم که هميشه مي گفت مواظب باش توی مدرسه حرفي نزني ها . انگار که از دور مي آيد آنقدر دور که فکر مي کنم صداي باد است و يا من خيال کرده ام که اين صدا را شنيده ام , هميشه .
ساکتِ ساکت بود . همه در ها و پنچره ها بسته بود . آنقدر هوا سرد نبود که بخاري روشن کنيم . بخاري نبود يا کتری ِ روي علاالدين . اما نمي دانم چرا هميشه که به ياد آن شب که مي افتم فکر مي کنم که يک علا الدين وسط اتاق بود و يک کتري بزرگ.از همان ها که مي گفتند مواظب باشيد به آن نخوريد , مي سوزيد . هوا دم داشت و بخار گرفته , هنوز گاز نيامده بود که بخاري ها گازی باشد.
مي دانم که اين ها نبود , فقط من خيال مي کنم که بوده اند . چون اول مدرسه ها بود پس نمي توانسته آن علاالذين و کتري باشد . با محسن رفتيم توي اتاق پشتي . محسن نپريد روي رخت خواب ها و از آن بالا برود ومثل هميشه بنشيند روي آن . رفت و تکيه داد به آن ها.بعد از آن گريه زاري ها و جيغ ها حالا خانه ساکت به نظر مي آمد . رفتم و نشستم کنارش.
تازه از حمام آمده بودم . گفته بودم مي خواهم لباس آستين پفي ام را بپوشم و مامان گفته بود باشه .مي دانستم که مامان حوصله ندارد بگويد نه , هوا سرده . مي خواستيم فردايش تازه برويم ديدن ميلاد . ميلاد گفته بود؛ پس چرا بچه ها را نياورديد؟من و محسن را مي گفت .محسن مي گفت تفنگم را ميارم . کلي نقشه کشيده بوديم که چه جوري محسن تفنگش را بياورد توي زندان . چه کار ها مي خواستيم بکنيم !
دم غروب بود . من نشسته بودم لب ايوان. مامان داشت لباس ها را که توي حمام شسته بود روي بند پهن مي کرد . بابا آمد , نشست لب ايوان .صورتش سرخ سرخ بود . مامان پرسيد چي شده ؟ زود آمدي. بابا هيچي نگفت . مامان لباس عروسکم را پهن کرد و آمد جلو . باز از بابا پرسيد ؛ چي شده ؟ حالت بد شده ؟ فشارت رفته بالا ؟
بابا سرش را گرفت توي دستش مامان باز گفت چي شده ؟ سر پا نشست کنار بابا . بابا در چشم هايش را گرفت و گفت ؛ نمي دونم چه خاکي به سرمون شده , ميلاد را ...
مامان نشست روي موزائيک هاي خاکي ايوان . شايدم ول شد . بعد خوابيد کف ايوان . سرش را گرفته بود و غلت مي زد روي ايوون , هي مي رفت آن طرف هيمي رفت اين طرف . حوله که بسته بود به سرش باز شد . موهاش خيس ِ خِيس بود . مو هاي مامان بلند بود , مي پيچيد دور خودش و همراه مامان پيچ مي خورد روي ايوان .
از آن شب به غير از آن پيچ خوردن مو ها کف ايوان , فقط توي ماشين يادم هست که بابا هي به مامان مي گفت آروم , خودت را نگه دار . ببين مردم دارند نگاهمان مي کنند و مامان ميون گريه هاش مي گفت دختر فردا تو مدرسه حرفي نزني ها . ومن تمام سال مثل يک توپ فوتبال که بادش کنند و نشود که بزرگ تر شود , فقط سفتِ سفت شدم .من ماندم اين حرف که به پروين نگويم آن روز که يک هفته نيامدم مدرسه . مي داني چه خبر بود؟ ميلاد را کشته بودند . همان که برايم خود نويس خريده بود . برايم کتاب مي خريد . کتاب , کتاب, کتاب
از اين به بعد مي بينيد روي کتاب هايم اسمم را نوشته ام گلي اصفهاني . هيچ کس نمي فهمد گلي اصفهاني کيه . منم يا يک کس ديگر .
مردک جوان بود و چاق . چاق نبود هيکلي بود . بهش مي گفتند دکتر . داشت عرق مي ريخت . گرمش بود . دستش را برد توي مو هايش و مو هاي عرق کرده اش را زد بالا . مور مورم شد . از بالاي عينک کوچکش به من نگاه کرد يا شايد نه . شايد عينکش را برداشت . با عينک نگاهم نکرد , يادم هست که نگاهش با عينک نبود . گفت جلد شما اصلا مشتري پسند نيست . بعد اشاره کرد به پيشخوان ِ کتاب ها و گفت مي دانيد آن کتاب چرا فروش مي رود . براي داستان هاش ؟ نه ! فقط براي اين عکس . بعد کتابم را اين رو و آن رو کرد گفت ؛ اصفهاني اصفهاني , اصفهاني .
آخرين اصفهاني اش را طوري گفت انگار بگويد يهودی . بعد خنديد .شايد از نگاه من بود که خنديد . همان جا بود که من گفتم اصلا فاميلم را تنها ي تنها مي گذارم اصفهاني . گلي را خيلي وقت بود پيدا کرده بودم . يک بار توي دبيرستان يکی از بچه هاي آن يکي کلاس اين اسم صدايم زد . انگار که توی اعتصاب معلم ها بود . همان روز که معلم ها براي حقوق کم شان نيامده بودند سر کلاس و ما دو سه روزي بي معلم می رفتيم مدرسه . بچه ها هر شعاری بود مي گفتند . دست مي زديم و مي خوانديم . توي آن شلوغي او مرا صدا زد گلي .گفتم چي ؟ گفت مگه اسمت گلي نيست گفتم نه گفت فکر کردم اسمت گليه و من شدم گلي . نه هيچ کس توي گوشم اذانش را خواند . نه توي شناسنامه ام آمد . ولي توي مدرسه همه صدايم مي زدند گلي . بعد از اعتصاب هم ناظممان کلي دنبال يک نفربه اسم گلي گشت که خيلي شلوغ مي کرده .
آقاي دکتر همان که داشت اظهار نظر مي کرد با کتاب من خودش را باد زد و گفت مي بخشيد اما اصفهاني ها که با اصفهاني ها بدند , بقيه مردم ايران هم با اصفهاني ها بدند , پس چي شد ؟ گفتم نتيجه مي گيريم پرتقال فروش را . نگاهم کرد بعد سرش را خاراند و مو هايش را به هم زد .همان جا بود که من شدم گلي اصفهاني .
و حالا که من گلی اصفهانيم فکرمي کنم دارم بزرگ مي شوم . بزرگ بزرگ . اما يک جور بزرگ شدني که انگار با باد است .مثل آن باد شدن توپ فوتبال , نه که سفت شوي . مثل بادکنک است که باد مي شوي و بزرگ مي شوي .
هيچ وقت دوست نداشته ام که توپ فوتبال باشم که دائم مرا پاس بدهند . زمين هر چه قدر هم بزرگ باشد , آخر به پاي يک نفر گير مي کني . اما بادکنک که باشي مي روي توي هوا, آرام مي روي , پر مي کشي , مي روي بالا. گاهي مي تواني از دست آنکه تو را باد کرده و تو را بازي مي دهد هم , مي روي ...
مثل حالاي من که انگار کسی نمي خواهد مرا شوت کند و من بروم بالا. براي همين است که دارم باد مي شوم . آنروز هم باد شدم تا چند سال بعد که به پروين گفتم که چرا من آن سال يک هفته نيامدم مدرسه . سال پنجم بوديم . اول خندطد مثل هميشه که مي خنديد لب بالايش جمع شد و تا خورد روي هم . گفت مطلاد همونی بود که برات آن کتاب هاي بي مزه را مي آورد . خالي شدم .
ديروز کتاب ها را از توي قوطي يشان در آوردم . بچه هايم آمدند کنارم . مانده بودند که از گودال زير درخت خرمالو خانه مادر بزرگشان مي خواهم چي در بياورم . ديدند کتاب است .اول همه را برداشتند بردند توي اتاق , دم عصر همه ورق ورق و صفحه صفحه پخش اتاق شده بود . مامان آمد کتاب ها را نگاه کرد فقط سرش را تکان داد . بعد آن روز آنقدر گريه و زاري راه انداختي نگذاشتي بابا بسوزاندشان , حالا اين قدر خار شده که انداختي زير دست بچه ها.
راست مي گفت , جمعشان کردم . چند تايي را خواندم يا ايراد دستوري داشت يا محتوايش آن قدر کليشه بودکه حالا حتی بچه ها هم اين شعار ها و پند هاي مستقيم را قبول نمي کنند . ريختمشان توي همان جعبه , جعبه هم پوسيده بود . گذاشتمشان کنار سطل .مامان آمد از کنارشان رد شد , سرش را تکان داد , نه مثل آن وقت که بچه ها پخششان کرده بودند , سرش را مثل آن روز تکان داد که بابا کتاب هايش را سوزاند . بعد از ميلاد بود . هنوز همه مشکي پوشيده بودند . بابا کلي جعبه ميوه آورد ريخت وسط حياط , توي باغچه . بعد کتاب ها را آورد ريخت وسط شان . به من گفت برو شيشه نفت را بياور . بعداز اينکه محسن شيشه نفت را سر کشيده بود اجازه نداشتم به شيشه نفت دست بزنم . رفتم با دو انگشت سر شيشه را گرفتم و بردم براي بابا .بابا به شيشه نگاه کرد بعد به من و خنديد . شيشه را خالي کرد روي کتاب ها و جعبه ها . نمي دانم چرا خنديد . هنوز هم نمي دانم . نمدانم براي اين خنديد که من شيشه را آن طوري گرفته بودم يا براي اينکه از دلم در بياورد که مي خواسته کتاب هاي مرا هم بسوزاند . شايد هم براي اين بود که از دست کتاب ها جلسه رفتن و کارهاي ديگر مامان راحت مي شد .حالا که فکر مي کنم مي بينم انگار خودم هم خوشحال بودم که ديگر مامان مرا پيش ننه نمي گذارد و برود بيرون . مامان آمد از کنار حياط رد شد که برود دستشويي .همان وقت بود که سرش را تکان داد.
نايستاد تند رفت توي دستشويي . وفتي بيرون آمد چشم هايش سرخِ سرخ بود .مي دانم اگر حالا کسي کتاب ها را ببيند هيچ اتفاقي نمي افتد . حالا اگر کسي حتي کتاب ها را هم بخواند اتفاقي نمي افتد .مثل آن روز که من به پروين گفتم و هيچ اتفاقي نيفتاد . نه پروين با من قهر کرد نه از مدرسه بيرونم کردند . باد توپ فوتبال که آن قدر سفت شده بود خالي ِ خالي شد , توپ خوابيد روي هم .
شايد هم پروين نفهميد من چه گفتم . توي امتحانات آخر سال بود .بهش گفتم محسن شب قبلش همه اش را خواب ديده وقتي مي گفتم دلم مي خواست گريه کنم .گفتم رفتم نشستم پيش محسن و تکيه دادم به رخت خوابها . مامان و خاله توي آن يکي اتاق غش کرده بودند . هيچ کس ديگه گريه نمي کرد. زير دماغ خاله و مامان پر از گل بود از بس مهر خيس گرفته بودند زير دماغشان . دست هاي مامان هم گلي بود , چون وقتي مهر را مي گرفتند زير دماغش و بهوش مي آمد , مهر را مي گرفت و مي گفت ولم کنيد بگذاريد برم.اما دفعه آخر به هوش نيامدند , بابا رفت بيرون بعد یواشکي به باباي محسن گفت هر کس تا مي فهميد چي شده نمي اومد , رفتم سراغ اون دوستم , خودشم بچه هاش همين جوريند . گفت آخر شب ميام .
بعد وقتي دکتر اومد به ما گفتند بريد بيرون . رفتم تو اون اتاق پشتي , صداي هيچ کس نمي اومد فقط صداي دکتر مي اومد . صداش بم بود و بلند , يک جور انگار اکو مي شد . صداي يک گريه تيزي شروع شد و اوج گرفت , بع چند گريه ديگه هم ترکيد يواشکي به محسن نگاه کردم , گريه نمي کرد اما نگاهش مثل وقت هايي شده بود که جري مي شد و مي خواست آدم را بزند .دستم را گرفت و بلندم کرد . کشيدم دم در اتاق . ايستادم نرو گفتند شما نياييد . باز کشيدم . رد کفش هاي دکتر از در اتاق تا پيش مامان مانده بود , داشت با گوشي قلب مامان را گوش مي کرد .محسن باز کشيدم زورش زياد شده بود . بردم پشت درخت انار , همان جا که ميلاد موتورش را مي گذاشت . صداش از اون دور ها مي آمد , از پشت ديوار يا از توي توالت وقتي در را مي بنده و آواز مي خواند . بعد همه خوابش را گفت که تفنگ داشته و با هاش خيلي ها را کشته بعد اومدند در خونه را زدند , همه مي ترسيدند برند در را باز کنند ولي اون ميره در را باز مي کنه مي بينه ميلاد را خوني آوردند انداختند همين جا کنار حياط همين جا که هميشه موتورش را مي گذاشته , بعد گريه کرد .
اونوقت که داشتم براي پروين تعريف مي کردم من داشتم خانم مي شدم , دوازده ساله بودم و سينه هايم سر زده بود .اما محسن هنوز بچه بود و قدش تا سر شانه هاي من بود .براي همين گفتم محسن گريه کرد .محسن بعد گفت که همه يشان را مي کشم شايد هم بهتر همين بود که براي پروين نگفتم شايد هم اگر مي گفتم باز اتفاقي نمي افتاد .. اما آن روز فکر کردم بهتر است نگويم که با هم قرار گذاشتيم بزرگ که شديم همه بد ها را بکشيم بعد يک نفر بشود رئيس جمهور و يکي نخست وزير .چقدر بعد از آن شب ما با هم نقشه کشيديم و هي باد شديم .راستي من کي خالي شدم آن روز که به پروين گفتم يا آن روز که مامان گفت زن نمي تواند رئيس جمهور شود .محسن را که مي بينم مي نشيند روي مبل ها , لم مي دهد , زل ميزند به تلويزيون و زن ها را نگاه مي کند که خودشان را تکان تکان مي دهند و بعد چشم هايش قنچ مي زند و به سيگارش پک مي زند . اوقم مي گيرد . حتي فکرش را هم که مي کنم اوقم مي گيرد . مي روم سر دست شويي و اوق خشک مي زنم . بعد که خودم را توي آينه مي بينم مي گويم من کي هستم ؟ يک مشت آب مي زنم به صورتم . صورتم که گَُر مي کشد انگار خاموش مي شود . من مي گويم من گلي اصفهانيم .و آنوقت باد مي شوم و بزرگ مي شوم و مي روم توي هوا , مثل حالا که باد شده ام از دست آن که بازيم ميدهد فرار کرده ام و دارم توي آسمان مي چرخم . بالا مي روم و پايين مي آيم . گير مي کنم به درخت ها , به درخت خرمالو . به زمين کشيده مي شوم , خاکي مي شوم بعد اوج مي گيرم مي روم بالاتر , بالا و بالاتر .
مي گويم من گلي اصفهانيم , حتي اگر محسن يادش رفته که آن روز ما با هم قرار گذاشتيم , همان جا , زير درخت انار , جاي موتور ميلاد .و حالا که همه, همه چيز يادشان رفته, و اگر يادشان هم بود فرقي نمي کرد , من گلي اصفهانيم و براي اين است که مي نويسم . روي کتابم حتما اين بار با خط درشت مي نويسم , وقتي که آنقدر بالا بروم , آنقدر بالا که صداي هيچ کس را نشنوم که بگويد حرفي نزني ها , بيچاره يمان نکني و آن قدر بالا بروم که نخواهم رئيس جمهور شوم . حس کنم انگار خدايم . آنقدر بالا , آنقدر بالا , که بترکم و خودم باد شوم و بپيچم توي ناقوس ها و آن وقت اين صدا همه جا بپيچد ؛ جلنگ , جلنگ .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31118< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي